نقطه اوج
چشم به کبوتر سفیدی داشت که در آسمان بالا و بالاتر می رفت ، تا جایی که نقطه سفیدی شد ، در بیکران .
برادرش گفت : گردنت خسته نشد ؟....
و جواب شنید:کاش منم می تونستم .
و چند روز بعد پرید ...بالاتر از همه،.... تا عند ملیکِِ مقتدر...
کلمات کلیدی: